الاغ یا تانک مرکاوا!
جمعه 27 ارديبهشت 1398 - 15:29:50
خرداد ماه 1374 بود که در سفری شخصی، برای تهیه عکس و خبر، رفتم لبنان. در بیروت، شهید حسان اللقیس تحویلمان گرفت و ردیف کرد برای تهیه عکس و فیلم، برویم جنوب لبنان و محورهای عملیاتی.
سوار بر ماشینی که راننده آن مسئول محور بود، عازم جنوب شدیم. چندتایی منطقه را گشتیم و از مواضع صهیونیستها که بر ارتفاعات مشرف بر شهرها و روستاها مستقر بودند، عکس و فیلم گرفتیم.
هنگام غروب، به روستای "حداثا" رفتیم که کاملا زیر نگاه صهیونیستها بود. بعد از آن که نماز مغرب و عشا را خواندیم، قرار شد همراه بچه های مقاومت، برای استقرار در کمینی که نزدیک مواضع آنها بود، برویم.
پاسپورت و کارتهای شناسایی خود را در خانه ای روستایی که محل استقرارمان بود گذاشتیم و قرار شد درهرحال و اتفاقی، به هیچ وجه فارسی حرف نزنیم.
وقتی لباس نظامی آوردند که بپوشیم، هرچه گشتیم، شلوار اندازه من پیدا نشد. پیراهن نظامی هم که آنقدر تنگ بود که نزدیک بود دکمه هایش دربرود و بچه ها را ناکار کند!
نیروهای مقاومت تا توانستند از توانایی های تانک مرکاوا گفتند. در جنوب لبنان مثلی رایج است مبنی بر اینکه: "شب مال اسرائیلی است"!
بر روی ارتفاع محل استقرار صهیونیستها، سه دستگاه تانک مرکاوا به سه جهت موضع گرفته بودند. آن طور که می گفتند، هیچ نیرویی داخل آنها نبود. مرکاوا، به طور اتوماتیک، پرژکتورهایش با نور آبی مایل به سبز که چشم را می زند، می چرخید و منطقه را تا حداقل دوکیلومتری چک می کرد. اگر یک خرگوش حرکت می کرد، تیربار سنگین مرکاوا بطور خودکار 5 گلوله به سمت آن شلیک می کرد.
داخل یکی از باغها، آرام و بدون ایجاد کوچکترین حساسیتی داشتیم می رفتیم. نفر جلویی مدام به من تاکید می کرد که حتی اگر یک شاخه درخت هم تکان بخورد، تیربارهای مرکاوا شلیک می کنند و می گفت که دو روز پیش، همان جا دو تا از بچه ها بر اثر شلیک مرکاوا شهید شده بودند.
اول خودش رفت داخل درختان. ناگهان سر و صدایی عجیب آمد. همه خوابیدیم روی زمین و رو به اطراف موضع گرفتیم. دقیقه ای بعد، دیدم او که به من سفارش می کرد مراقب باشم، دستهایش را بر شکم گرفت و آه و ناله کنان می آید طرف ما.
همه جا خوردیم. نه تیرباری شلیک کرده بود و نه انفجاری که حاصل مین یا خمپاره باشد. جلوتر که آمد، متوجه شدیم میان درختان، الاغی بوده که ناگهان جفتکی به شکم او می زند و ناکارش می کند.
تا فردا صبح بحث او بود و لبان همه پر از خنده که: "تو ترکش الاغ خوردی و جانباز شدی!"
خودش می گفت: اون قدر حواسم به مرکاوا و صهیونیستها بودم که متوجه نشدم و الاغ با لگد زد توی شکمم!
حمید داودآبادی

http://hamadankhabar.ir/fa/News/1438/الاغ-یا-تانک-مرکاوا
بستن   چاپ